بیا ببین چه شعله ها نشسته در وجود من
بیا ببین چه آتشی گرفته تار و پود من
ای شمع روشن جای تو خالی
در خانه ی من جای تو خالی
افتاده در پیمانه ی من، نگاه تو ای آشنای دل
دارد دل دیوانه ی من، بسی گفتُگو با خدای دل
به خلوت خیال من
به بزم شور و حال من
در عشق و مستی، تو آشفته گیسو
لِیلی صفت مجنون پسندی
گه آتش و گاهی سِپندی
در عشق و مستی، تو آشفته گیسو
لِیلی صفت مجنون پسندی
گه آتش و گاهی سِپندی
به خلوت خیال من
به بزم شور و حال من
تنها مهرَبان تویی
عشقِ جاوِدان تویی ( ادامه )
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
گلدونا گل ندادن
درختا بار ندادن
گوسفند و گاو و میش ها
ماست و پنیر ندادن
گندمهای بیابون
یه لقمه نون ندادن
چشمه های تو دالون
یه چیکه آب ندادن
به هر کی هر چی گفتم
به من جواب ندادن
مردای مست کوچه
تو جیباشون کلوچه
تلو تلو میرفتن
از پیچ و تاب کوچه
آی آدمای مرده
ترس دلاتونو برده
پس چرا ساکت هستین
سگ دلاتونو خورده
به هر کی هر چی گفتم ( ادامه )
رفتم ، رفتم
گریزانم از دیدارت ، رفتم
پشیمانم از آزارت ، رفتم
مکن هرگز یاد مرا
برو پیشم دیگر میا
مبر نامم بهر خدا
شوی تا از دستم رها ، رفتم
بیا ، بیا
امید نا امیدی ها ، بیا
چرا باشی تو دور از ما ، بیا
رفتی ، از چه رو ، ای دیر آشنا
باز آ ، تا نسوزی ، جان مرا
بیا جانم به قربانت بیا
بیا دستم به دامانت بیا
آزارت نمی کنم دگر
بیهوده مکن بمن نظر
عشق من نمی دهد ثمر ، رفتم
در گوشم مخوان فسانه ات
قلبم رامکن نشانه ات
بگریزم ز دام و دانه ات ، رفتم
نوای زار من از دل برخیزد
بنشین اگر بر دل شوری انگیزد
سرشک حسرتها در سینه ریزد ( ادامه )
می خوام لبهاتو خندون ببینم
چشماتو مست و غزل خون ببینم
دیگه تو خونهی ویرونهی دل
نمیخوام عشقتو مهمون ببینم
کی میشه مثل خودم تو رو پریشون ببینم
مثل مجنون میون کوه و بیابون ببینم
تک و تنها همه جا تو رو گریون ببینم
تک و تنها همه جا تو رو نالون ببینم
کی میشه وای کی میشه
تو رو سرگشته و نالون ببینم
با غمی دست به گریبون ببینم
میاد اونروز پر از شادی که من
تو سیه دل رو پشیمون ببینم ( ادامه )
ای دختر ساری ای رشک گلهای بهاری
در چشم جادویت میخوانم راز عشق و یاری
دیدم تو را یک شب در خواب و بیداری
تاری ز گیسویت گرفتم یادگاری
دیدم تو را یک شب در خواب و بیداری
تاری ز گیسویت گرفتم یادگاری
دیدم تو را یک شب با یاران در آغوش صحرا
مهتاب شهر ما در آن شب دلکش بود و زیبا
بردی مرا یک دم در عالم رویا
خواندی به گوشم نغمههای آرزو را
بردی مرا یک دم در عالم رویا
خواندی به گوشم نغمههای آرزو را
آمد روز جدایی آن رویای طلایی شد نقش بر آب
عشق چون تو غزالی
خوابی و بود و خیالی
شادم از این خواب
آی کیجا کیجا کیجا
نقش تو را بینم روی آرم به هر جا ( ادامه )
ای یک یک یارم تو منو مضحکه کردی
با یک یک چشمک داخل معرکه کردی
قد اگه بنازم که همش عشوه و نازه
طُرف اگر بتابم که چه شبهای درازه
من دلبرکم دلبرکم دلبر باریک
با چادرنماز رو میگیرم روز میشه تاریک
اون چش چشم مستت که پر از ناز و ادامه
اون لب لب قندت که پر از شهد و شرابه
برده دلو با دل هم در جنگ و جداله
از تو دل کندن جون تو والا محاله
من دلبرکم دلبرکم دلبر باریک
با چادرنماز رو میگیرم روز میشه تاریک
قد اگه بنازم که همش عشوه و نازه
طُرف اگر بتابم که چه شبهای درازه ( ادامه )
چو رفت از قلب من شور و نوا رفت
چه دید از من چنین ناآشنا رفت
صفا دیگر ندارد خلوت من
توگفتی از چمن باد صبا رفت
امان ازبی وفایی
خدایا مردم از درد جدایی
خدایا سوز عشقم را فزون کن
دلم را بیش از این غرق خون کن
ز عقل مصلحت بین توبه کردم
مرا آواره ی دشت جنون کن
امان ازبی وفایی
خدایا مردم از درد جدایی
به چشمم زندگی رویای او بود
شراب آرزو بی رنگ و بو بود ( ادامه )
با پر و بال بسته
با دلی زارو خسته
خواهم از آشیان
پر کشم یک زمان
بگذرم از جهان
ای غم تو تمنای من
عاشق تو سرو پای من
گر نرسم نرسم به تو وای من
وای از این دنیای من
ای خدای جهان خواه
میروم آسمان ها
تا بشوید گناهم
چشمه ی کهکشان ها
عاشقی خسته ام
مرغ پر بسته ام
آن همه آواز من کو؟ ( ادامه )
با صدای بی صدا
مثله یک کوه بلند
مثله یک خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایه ش هم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه
به عکس یک چشمه ( ادامه )
در این شام سیه، من بی دلی گم کرده راهم
خداوندا تویی در این بلا تنها پناهم
نه کس پُرسد ز اشکم، نه کس پُرسد ز آهم
تو آگاهی خدایا از این حال تباهم
نه صحبت اهل دلی، نه غم گساری، نه آشنایی
نه در بَرَم هم نفسی، تو ای شب غم عجب بلایی
دل من، بلای من گشتی
غم جان برای من گشتی
دل من، بلای من گشتی
غم جان برای من گشتی
در آتشم از تو، ای دل بسوزی
چه می کشم از تو، ای دل بسوزی
من بی سامان از تو ام، آشنای هجران
در این هجران کِی رَسَد کار من به سامان ( ادامه )